سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 


                                                                                                                                   

نزدیکیهای میدان کنار خیابان بساطش را پهن کرده بود.


مکر و فریب می فروخت.


خیلیها دورش جمع شده بودند .


مشتری زیاد بود ،هول میزدند و هیاهو میکردند و بیشتر میخواستند.


همه چیز داشت ،دروغ،غیبت،خیانت،حرص،غرور،جاه طلبی و...


هر کس چیزهایی میخرید و در مقابل چیزهایی میداد.


عده ای پاره ای از قلبشان وعده ای عمده ی روحشان را .


عده ای ایمان  و بعضی آزادیشان را.


ابلیس میخندید و در چشمانش جهنم برق میزد.دهانش بوی گند درک میداد.


دلم میخواست تمام نفرت و کینه ام را توی صورتش تف کنم.


حس کردم ذهنم را میخواند.


موذیانه لبخند زد و گفت:


"من برای کسی مزاحمتی ایجاد نکردم،گوشه ی خلوتی بساط پهن کرده ام ،حتی نجوا هم نکردم.


نه داد و فریاد کردم و نه انسانی را به اجبار وادار به خرید کردم.ببین!انسانها خودشان اینجا جمع شده اند"


چیزی نگفتم.


نزدیکتر آمد ،سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت:


"البته میدانم که تو با همه اینها فرق میکنی.


تو مومن و زیرک هستی.


ایمان و زیرکی ،انسان را نجات میدهد.


این ها  ساده و تشنه هستند.


خیلی ساده فریب میخورند"


حس میکردم از شیطان متنفرم.


اما حرف هایش خیلی شیرین بود.


چیزی نگفتم و گذاشتم صحبت کند و او میگفت و میگفت و میگفت.


چند ساعتی  کنار بساطش نشستم ،خیلیها آمدند و رفتند.همینطور که به بساطش خیره شده بودم ،چشمم به پاکتی پر ازعبادت 


افتاد که بین چیزهای دیگر بود.


شیطان را پاییدم و آهسته دور از چشمش آنرا برداشتم و درون جیبم گذاشتم.


توی دلم خندیدم و با خود گفتم :


"بگذار برای یکبار هم که شده ،یک نفر چیزی از  شیطان  بدزدد.بگذار یکبار هم شیطان فریب بخورد"


سریع خودم را به خانه رساندم و در پاکت کوچک عبادت را باز کردم.


اما درونش جز غرور چیز دیگری نبود.


پاکت از دستم رها شد و غرور سراسر اتاق پخش شد.


من هم فریب خورده بودم.فریب.


سریع دستم را روی سینه ام گذاشتم،قلبم نبود.


متوجه شدم که آنرا نزدیک بساط شیطان جاگذاشتم.


تمام راه را با تمام قدرت دویدم.


تمام راه لعن و نفرینش کردم.


تمام راه با چشمان گریان خدا خدا کردم.


میخواستم گلوی نامردش را بگیرم و عبادت دروغی اش را به سرش بکوبم و تمام قلبم را پس بگیرم.


به آنجا رسیدم،اما شیطان نبود.


همان جا نشستم و های های گریه کردم.


دیگراشکی در چشمانم نمانده بود.از جای خود بلند شدم.


بلند شدم تا بی قلبی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را.


همان جا بی اختیار سر به سجده فرود آوردم و به زمین بوسه زدم.


به شکرانه وسپاس، بابت  قلبی که پیدا شده بود.


راستی شما کسی را میشناسید که از شیطان چیزی نخریده است؟

 






تاریخ : چهارشنبه 90/7/20 | 3:51 عصر | نویسنده : MEHRDAD | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.